فاطمه طهورا ومحمدحسنفاطمه طهورا ومحمدحسن، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

گلهای زندگی من

به یاد داشته باش

دلت که گرفت دیگر منت زمین را نکش ، راه آسمان باز است …  پر بکش ! او همیشه آغوشش باز است ، نگفته تو را می‌خواند … ا اگر هیچکس نیست ، خدا که هست ؟!!! ...
21 شهريور 1392

تنهایی

سلام امیدهای زندگیم امروز خیلی احساس تنهایی میکنم دیشب که رفته بودیم خونه مامان جون وپدر جون شما دوتایی اجازه خواستین اونجا بمونین . منم که فرداش یعنی امروز صبح وقت دکتر داشتم  موافقت کردم . از وقتی از دکتر اومدم خونه جای شما توو خونه خیلی خالیه و دلم براتون تنگ شده  بابا جون هم رفته ماموریت ... اما نگران نباشین وقتی کارام تموم شد منم میام پیشتون خونه مامان جون خیلی  دوستون دارم ...
12 شهريور 1392

جدا کردن اتاق خواب

سلام نازنینانم امروز یکی دیگه از خاطرات تابستون امسالو براتون مینویسم چندوقتیه اتاقاتونو با پیشنهاد فاطمه جونی جدا کردیم البته محمد حسن جونم هم  موافق بود اما از اونجایی که فاطمه خانومی دیگه خانومی شده واسه خودش بیشتر تمایل و اصرار داشت که این کارو بکنیم ودر یه روز با پافشاری و اصرار به بابا جون کمک کرد و تخت محمد حسن رو بریم یه اتاق دیگه برنامه خوبی  بود اما محمد حسن  عزیزم تو خیلی به فاطمه وابسته شدی و نمیتونی به خوبی شبا توی اتاقت تنها بخوابی وبا بهانه هایی یا میای اتاق مامان بابا یا اتاق خواهر جونی خلاصه امیدارم باشروع سال تحصیلی جدید شبا به موقع بری  و در تخت خودت بخوابی دیشب با حرکات و نگاه های معصومانت ...
10 شهريور 1392

خاطرات تابستون

سلام گلهای قشنگم امروز اومدم تا کمی از خاطرات تابستون امسال رو براتون بنویسم آخه تابستون داره تموم میشه و شما عزیزانم دارین برای رفتن به مدرسه آماده میشین خدارو شکر تابستون خوبی رو پشت سر گذاشتیم  فاطمه جونم که به خوبی تونست تمام روزه هاشو بگیره آفرین گلم  و باباجون یه دوربین دیجیتال بهش هدیه داد. دخترم دوستت دارم و بهت افتخار میکنم . امیدوارم همیشه و در همه حال تکالیف الهی ودینیتو به خوبی و با اخلاص انجام بدی محمد حسنم به توهم افتخار میکنم که امسال  در برنامه های مسجد محلمون شرکت کردی و الان مکبر خوبی هستی  دوستت دارم عزیزم و امیدوارم گامهای محکمتری در راه خدا برداری. میوه های قلبم مراقب خودتون باشین ...
9 شهريور 1392

دوباره اومدم

سلام گلهای قشنگ زندگیم امروز بعد ازیک سال دوباره تصمیم گرفتم تا به وبلاگتون بیام و دوباره شروع کنم به نوشتن. یک سال گذشته و شماها یک سال بزرگتر و عاقلتر شدین و اتفاقهای کوچیک و بزرگ زیادی تو این یکسال برای هممون افتاده... اینکه فاطمه جون داره وارد دوران نوجوانی میشه و میره کلاس اول دبیرستان البته نظام جدید که دبیرستان شش ساله هست و از اینکه اینقدر زود داری بزرگ میشیو دبیرستانی میشی حس خوبی داری اینکه محمد حسن عزیزم دیگه امسال باسواد شدی و خیلی خوب کتاب میخونی و امسال به کلاس دوم میری از اینکه بزرگ شدین و بیشتر منو درک میکنین و بیشتر هم صحبت هم شدیم حس خوبی دارم از اینکه هستین  و با وجود شما زندگیم زیباتره خدارو شاکرم عزیزا...
8 شهريور 1392
1